پرسید، الان ناراحت نیستید؟ گفتم خیلی ناراحتم، گفت: اگر ناراحت هستید، چرا رضایت دادید که پسر سومتان هم به جبهه برود، گفتم از این ناراحتم که چرا پسر کم دارم وای کاش به تعداد موهای سرم پسر داشتم و در این راه فدا میکردم.»
مادر شهدای خالقیپور میگوید: با اینکه همسرم و رسول هم جبهه بودند، اما موقع اعزام علیرضا باز هم چادر چاقچور کردم و رفتم تا فرزند سومم را نیز خودم به جبهه بدرقه کنم. من فرزندانم را اندازه همه مادرانی که فرزند خود را دوست دارند، دوست داشتم و از خدا میخواهم هیچ مادری حال مرا درک نکند، اما خب وظیفهای روی دوش ما بود و نمیشد بگوییم من نمیگذارم پسرم به جنگ برود. انقلابی بود که باید حفظش میکردیم و اگر فرزندان ما نمیرفتند پس چه کسی قرار بود از این خاک دفاع کند؟
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، تیم ملی فوتبال کشورمان صبح امروز برای شرکت در مهمترین رویداد ورزشی این رشته عازم قطر شد، اما این بدرقه با دورههای گذشته تفاوت داشت. امروز مادر شهیدان خالقی پور همه فرزندان ایران را برای شرکت در این مسابقات بدرقه کرد و به آنها گفت دعای مادرانهاش را تا زمان برگشت از آنها دریغ نمیکند.
این مادر سه شهید حالا که تنها یک فرزند پسر دیگر برایش باقی مانده میگوید: پیامی برای امام خمینی فرستادم و الان همین پیام را خدمت مقام معظم رهبری میگویم: «اماما سرت سلامت! دو تا از این بچههای ناقابلم به اولین پسرم پیوستند، ولی هنوز کار ما تمام نشده، هنوز پدرشان، (حاج محمود هنوز به رحمت خدا نرفته بود) حتی اگر پدرشان هم شهید شود، من امیرحسین دو سالهام را برای آزادی قدس پرورش خواهم داد. اگر او هم نباشد، خودم کمر همت را میبندم و چادر به سر، در همه جهات و جبههها برای پایداری و ایستادگی کشورمان میجنگم.»
* امیرحسین دو سالهام را برای آزادی قدس پرورش خواهم داد
داوود فرزند ارشد «فروغ خانم منهی» است که حالا او را به نام مادر شهیدان خالقی پور بیشتر میشناسند تا نام خودش. در محله نازی آباد زندگی میکند و میگوید بچههایم همین جا قد کشیدند. داوود، چون فرزند اولم بود، طور دیگری به او دلبسته بودم و همسرم که این علاقه را میدانست زمان شهادت نگران بود مبادا بیتابی من دشمن را شاد کند.
او خاطره شهادت داوود را اینگونه روایت میکند: «زمانی که داود شهید شد، چند روز تا عید سال ۶۳ باقی نمانده بود، قرار بود رسول برای تخلیه مجروحین به راهآهن برود، اما قبول نمیکردند. نزدیک ظهر به خانه آمد و گفت: مامان نمیروم! پرسیدم: «چرا؟» گفت: «مدیر آنجا مرا نمیبرد!» با مدیر تماس گرفتم و گفتم: چرا رسول را نمیبرید؟ گفت: شما از جریان بیخبرید؟ گفتم: چه جریانی؟ گفت: «داود پسرتان شهید و مفقودالاثر شده است». دوست داود پلاک بدون زنجیر پسرم را آورده بود، پرسیدم چرا زنجیر ندارد؟ جواب داد گردنش شیمیایی شده و ورم کرده بود و فقط پلاک مانده بود که قیچی کردم و آوردم. ۱۰ روز بعد که پیکرش برگشت گفتم، پسرم را دفن نکنید تا حاجی بیاید، هیچکس جرأت گفتن خبر شهادت داود را به حاجی نداشت. خودم گوشی را گرفتم و گفتم: خسته نباشی رزمنده! خدا امانتی که داده بود را گرفت. حاجی گفت: واضحتر بگو چه اتفاقی افتاده است، گفتم: داود شهید شده است. چند لحظه مکث کرد و گفت: انالله و انا الیه راجعون، میدانست چقدر داود را دوست دارم و به او وابسته هستم، سریع گفت: خانم مراقب رفتارت باش، ناراحتی نکنیها، گفتم نه، دوباره حاج آقا گفت: بسیار خب، من میروم حرم حضرت زینب (س) برای تو از خدا صبر میخواهم.»
علیرضا خالقی پور در سن ۱۶ سالگی در پاسگاه زید شلمچه سال ۶۶ از ناحیه دو پا و کلیهها شیمیایی شد، زیرا وقتی متوجه گاز شیمیایی میشود، ماسکش را در میآورد و روی صورت دوستش که ماسک نداشته، میگذارد و سرانجام هم سال بعد در شب عید قربان سال ۶۷ در حالی که رسول برادر ۱۹ ساله خود را به آغوش میگیرد هر دو توسط دشمن بعثی به شهادت میرسند.
او خاطره این روز را در حالی که لبخند به لب دارد، روایت میکند: «زمان اعزام علیرضا، خبرنگاری با من مصاحبه کرد و از من پرسید: همسر شما در جبهه است؟ گفتم: بله. دوباره سوال کرد: پسر بزرگتان شهید شده و دومین پسرتان در جبهه است؟ پاسخ دادم: بله. سوال کرد، الان برای چه به اینجا آمدهاید؟ گفتم آمدهام سومین پسرم را راهی کنم. سوال کرد، باز هم پسر دارید؟ پسر کوچکم را که در آن زمان دو سال داشت، نشانش دادم و گفتم یک دختر هم دارم.
مادر شهیدان خالقی پور حالا امروز با همان عزم و اراده و ایمانش در کمپ تیم ملی حاضر شد و ملیپوشان را همانطور از زیر قرآن رد کرد که داوود و رسول و علیرضا را رد کرده بود. او در این مراسم حاضر شد تا بار دیگر به این جوانان بگوید یادشان باشد برای امروز آنها، دیروز چه کسانی بودند که خون دادند.